يكي از بچهها مرا كشاند طرف سنگري كه سوراخ سوراخ شده بود؛ پر از تركش بود. رفتيم توي سنگر. انگار همهي دنيا را كوبيدند توي سرم. جنازهي محمود شهبازي آنجا بود.
ميرفت و ميآمد ميگفت «محمود رو نديدين؟» ميگفتيم «نه.» ميگفت «قرار نبود بره جايي.»
كسي جرأت نداشت بگويد چي شده. گذشته از دوستي و رفاقتي كه بينشان بود، او بازوي حاجي بود. يكدفعه مثل اينكه چيزي به دلش برات شده باشد، رفت توي فكر.
دستي به ريشهاي بلند و كمپشتش كشيد و زمزمه كرد «انا لله و انا اليه راجعون- الحمد لله رب العالمين.»
هر وقت خبر شهادت فرمانده گرداني بهش ميرسيد، همين حال را داشت. بعد آرام ميشد سرش را بالا ميگرفت و ميگفت «حالا فلاني رو جاش بذارين.»
معبر