شلمچه
اینجا مقدس است،مقدس مقدس.
اینجا زیارتگاه فرشته ها و ملائک است "فاخلع نعلیک انک بالوادالمقدس طوی".
باید یواش یواش قدم برداری تا خواب شهدا را برهم نزنی .
باید نرم و آهسته راه بروی تا چینی نازک تنهاییشان ترک برندارد.
مواظب تاول ها باش که دهن باز نکنند.
اینجا باید چراغ تکلیفت را روشن کنی.
ای کاش می شد به عمق این خاک کوچ کرد، تا رازهای سر به مهر و ناشنوده را دانست و فهمید.
می خواهم از برهوت حرف بگذرم و خلوت شهدا و بزم عارفانه شان را بهم بزنم. چشم هایت را ببند و با من همسفر شو.
اینجا منتهی الیه غرب خرمشهر است. گفتم خرمشهر،یادم آمد که صدام می خواست اسم خرمشهر را محمره یا معمره بگذارد و اهواز را می خواست با"هاء" حوض بنویسد،الاحواز و خوزستان را عربستان، و سوسنگرد را خفاجیه بنامد او می خواست واحد پول خوزستان را تبدیل به دینار کند،ولی نتوانست.
خوش آمدی! ام
ا با وضو!-اذن دخول بخوان! بإذن الله وبإذن رسوله (ص)– و….
سلام به غروب غم انگیز و معنا دار شلمچه .
سلام به غروب خونبار شلمچه.
سلام بر شلمچه که از پاره های دل رهبر رنگین است.
زپاره های دل من،شلمچه رنگین است سخن چو بلبل از آن عاشقانه می سازم
“سلام بر شهدا و بدن های مطهرشان که همدمی جز نسیم صحرا و پناهی جز مادرشان فاطمه زهرا (س) ندارند.”
سلام بر حاج ابراهیم همت که سید ابراهیم جبودی فرمانده لشکر هفت پیاده ابرهه را زمین گیر کرد.
سلام به حاج حسین خرازی که در برابر جنود کفر(که در رأس آن ماهر عبدالرشید بود)ایستاد. شلمچه یعنی به گور بردن آرزوی امروز امیدیه ،فردا اهواز،ماهر عبدالرشید.
شلمچه یعنی قطعه ای از بهشت.
شلمچه یعنی بوی سیب و قتلگاه حاج حسین خرازی،حاج حسینی که ثابت کرد یک دست هم صدا دارد.
شلمچه یعنی شدیدترین ضد حمله ها از صبح تا بعداز ظهر یکریز و پی در پی،بی وقفه و بدون مهلت.
شلمچه یعنی حاج احمد متوسلیان جاویدالاثر نه مفقودالاثر،یعنی زخمی شدن صدها پرستو.
شلمچه یعنی حضور با شکوه دلگرم کننده حاج ابراهیم همت در خط و هدایت عملیات.
شلمچه یعنی تیپ 24مکانیزه عراق به فرماندهی سرتیپ محمد رشید صدیق به همراه معاونش فیصل و یگانش که اسیر شدند.
شلمچه یعنی غلامحسین افشردی یا همان حسن باقری یعنی تالی تلو اسامه بن زید جوان.
شلمچه یعنی مقاومت روز شانزدهم و هجدهم جندالله در منطقه که باعث شد از ساعت 12شب،لشکر6 مکانیزه و زرهی از منطقه جفیر،کرخه نور و نزدیکی های اهواز به سرعت عقب نشینی کنند.
شلمچه یعنی عملیات بیت المقدس ،”کربلای 3 در دی ماه 1365،”.
شلمچه یعنی سید صمد حسینی که بعد از 13 سال سرش سالم پیداشد.
شلمچه یعنی :سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت .یعنی دشمن متکی به سلاح و ما،متکی به ایمان .
شلمچه یعنی پله پله تاخدا .
شلمچه یعنی پابه پای مرگ و شانه به شانه عزرائیل.
شلمچه یعنی جان را کف دست گذاشتن و تقدیم دوست کردن.
شلمچه یعنی معبر تا کربلا ،راه قدس ،آزادی فلسطین و فتح ارزشها.
شلمچه یعنی گریه صاحب الزمان و پرپرشدن گلهای آفتاب گردان.
شلمچه یعنی ذبح شدن نازدانه های پسر فاطمه و تشییع جنازه خورشیدها و ستاره ها یعنی دو نیم شدن فرق ماه.
شلمچه یعنی زمین تا دندان مسلح یعنی بوی مرگ و سیر در ملکوت.
شلمچه یعنی هبوط به اعماق زمین و صعود به ملکوت واعلی علیین.
شلمچه یعنی یک قدم تاخدا.
شلمچه یعنی شلمچه،شلمچه تعریف کردنی نیست باید بودی و می دیدی،می دیدی که چگونه از آسمان شاباش سرخ می ریخت و پرستوها و کبوترها بی سر می رقصیدند.
شلمچه یعنی! نه ،نگویم بهتر است.ای کاش شلمچه خودش ،خودش را معرفی می کرد.
شلمچه که گم نشده ،ما گم شده ایم شلمچه باید ما را معرفی کند.
ای شهداء! اجازه می دهید از برهوت حرف بگذرم و راحت تر حرف بزنم.
بغض کالی راه گلویم را بسته-”هم می شود گریه کنم هم نمی شود”-،غمی به سنگینی یک کوه روی دلم نشسته و پا نمی شود.می خواهم احساسم را عوض کنم.دوست دارم استحاله شوم.
شهداء! من آدم به درد نخوری هستم،سالهاست بدون گواهینامه ی عبودیت و زندگی، زندگی کرده ام،بارها جریمه شده ام،به خاطر اشتباهات کلی و جزئی.
بارها تصادم کرده ام.
بارها تصمیم گرفته ام به شما برسم ولی “همیشه برای رسیدن به شما زود،دیر می شود.”.
روبروی شما ایستاده ام و باخودم حرف می زنم، خودی که شکل دیگری شده.
اشک در چشم هایم موج می زند و می رقصد روی گونه هایم.
شهداء من رمانتیک حرف نمی زنم،کمکم کنید عادت کنم،عادت نکنم.
ای شهداء اگر من شما را زودتر پیدا کردم شما مال من می شوید و اگر شما من را پیدا کردید من مال شما می شوم،به هر صورت فرقی نمی کند چه شما مرا پیدا کنید چه من شما را،مال هم می شویم. ولی خدا کند شما مرا پیدا کنید.
شهداء خدا هوایتان را داشت،شما در حیاط خلوت خدا قدم زدید تا خدا توجه اش جلب شد.
از همه خوشبوتر بودید و خدا شما را چید”طوبی لکم”.
کمکم کنید تا اجازه ندهم غریبه ها به خلوت باشکوهم هجوم بیاورند.
و لحظه های سبزم را رنگ کنند،زرد ،سیاه،کبود….. .
“راستی جایی که حضور روشن خدا نباشد دوست داشتن معنی ندارد”.
این روزها به نحو عجیبی مکدرم- “چتری به دست ابرها بدهید تا باران گریه ام خیسشان نکند”- من هوای باریدن دارم.”حس می کنم،شکستنی شده ام”.
من با “اودن” و”دورکیم” مخالفم.
اینقدر موتور زندگی ام جوش آورده و داغ کرده که حس می کنم باید قدری استراحت کنم تا این موتور از کار نیفتد.
من یادم نبود که جاده زندگی لغزنده و یخبندان است نه زنجیر چرخ و نه لوازم ایمنی را با خود آورده ام و نه وسائل ضروری،من همیشه با سرعت غیرمجاز حرکت کرده ام.
فراموش کردم که زندگی اتوبان نیست . توجه به گردنه ها و فراز و نشیب ها و گردش به چپ و راست نکردم.
شهداء!من منتظرم کمکم کنید،”تمام دست ها برای شمارش این انتظار کم است”.
زندگی برایم صفحه شطرنجی است که مرا مات کرده.
کمکم کنید از اول بازی کنم -من قانون بازی را نمی دانستم- برای همین بازنده شدم.
راستی! مگر تمام آدم های بزرگ “مثل شما “که در تاریخ بشریت تحول و تغییر ایجاد کردند فرشته بودند؟
چرا من نتوانم ،در خودم تحول ایجاد کنم؟!
من به شهید محمد علی رجایی ایمان دارم که گفت: “همه اش نباید دیگران سرنوشت باشند و تو سرنوشت آنها را بخوانی ،حالا یکبار هم تو سرنوشت درست کن و بگذار دیگران بخوانند.”
شهداء!کمکم کنید تا سرنوشت درست کنم.
کمکم کنید تا پیله های غرور ،خودخواهی ،غفلت و منیت را پاره کنم و پرواز کنم.
کمکم کنید تا بقول بچه های جنگ (شب عملیات) نور بالا بزنم.
کمکم کنید تا از پل هوی و هوس سربلند بگذرم.
کمکم کنید تا از مرداب گناه رهایی یابم.
وعده دیدار من و شما ملکوت.
منبع: کتاب سفر به سرزمین نور، نوشته بهزاد پودات
معبر
نظرات شما عزیزان: