سال 1374 در طلائیه کار میکردیم. برای مأموریتی به اهواز رفته بودم. عصر بود که برگشتم مقر. شهید غلامی را دیدم. خیلی شاد بود. گفت امروز سه شهید پیدا کردیم که فقط یکی از آنها گمنام است. بچهها خیلی گشتند. چیزی همراهش نبود. گفتم یک بار هم من بگردم.
لباس فرم سپاه به تن داشت. چیزی شبیه دکمه پیراهن در جیبش نظرم را جلب کرد. وقتی خوب دقت کردم، دیدم یک تکه عقیق است که انگار جملهای رویش حک شده است. خاک و گلها را کنار زدم. رویش نوشته بود: «به یاد شهدای گمنام». دیگر نیازی نبود دنبال پلاکش بگردیم. میدانستیم این شهید باید گمنام بماند؛ خودش خواسته بود.
بیسر و سامان توأم یا حسین
روز تاسوعای حسینی سال 1370 قرار شده بود پنج شهید گمنام از بچههای حماسه آفرین سرزمین آسمانی شرهانی در شهر دهلران طی مراسمی باشکوه تشییع شوند. بچههای تفحص در بین شهدای گمنام موجود در معراج، پنج شهید را که مطمئن بودند گمنام هستند، انتخاب کردند. ذره ذره پیکر را گشته بودیم. هیچ مدرکی به دست نیامده بود. قرار شد در بین شهدا یک شهید گمنام که سر به بدن نداشت نیز به نیابت از ارباب بیسر، آقا اباعبداللهالحسین(ع) تشییع و دفن شود.
کفنها آماده شد. همیشه این لحظه سخت ترین لحظه برای بچههای تفحص است. جدا شدن از پیکرهایی که بعد از کشف بدنها، میهمان بزم حضورشان در معراج بودهاند. شهدا یکی یکی طی مراسمی کفن میشدند. آخرین شهید، پیکر بیسر بود. حال عجیبی در بین بچهها حاکم شد. خدایا این شهید کیست؟ نام او چیست که توفیق چنین فیضی را یافته که به نیابت از ارباب بیسر در این قطعه دفن شود؟! ناگاه معجزه شد. تکه پارچهای از جیب لباس شهید به چشم بچهها خورد. روی آن چیزی نوشته شده بود که به سختی خوانده میشد: حسین پرزه، اعزامی از اصفهان.
هویت این شهید کشف شد و شهیدی دیگر، باز بیسر و سامان دیگری از قبیله حسین(ع) جایگزین او شد و در ورودی شهر دهلران در خاک آرمید.
بوی مشهد الرضا در شرهانی
بچهها هر روز قبل از حرکت، بهنام یکی از اهلبیت(ع) حرکت مقدس خود را آغاز میکنند. آن روز یعنی 27/5/82 رمز حرکت بچهها، به نام سلطان کشورمان، آقا امام رضا(ع) بود. منطقه شرهانی آن روز رنگ و بوی مشهدالرضا را گرفته بود. به عنایت آقا امام رضا(ع) آن روز یک شهید گمنام کشف شد. هیچ مدرکی برای شناسایی همراه نداشت، اما برگهای همراه شهید بود که جملهای روی آن نوشته شده بود که پیام آن روز بود: «هر که شود بیمار رضا، والله شود وامدار خدا». بچهها آن روز، خود را رو به قبله در پشت پنجره فولاد احساس میکردند و زیر لب میگفتند:
«اللهم صل علی علی بن موسیالرضا المرتضی الامام التقی النقی و حجتک علی من فوق الارض و من تحت الثری الصدیق الشهید صلوه کثیره تامه زاکیه متواصله متواتره مترادفه کافضل ما صلیت علی احد من اولیائک...»
یا معینالضعفا
روز چهارشنبه 27/1/82 - ارتفاع 175 شرهانی
از صبح تا ظهر، پیکر مطهر هفت شهید کشف شد. بچهها حساس شدهاند. «امام رضا(ع)» که نام او رمز حرکتی ماست، امام هشتم است. حتماً یک شهید دیگر کشف میشود، اما خبری نشد. خبر رسید امام جماعت مسجد امام جعفر صادق(ع) شهر العماره عراق، نزدیک به 150 پیکر را آورده تحویل ما بدهد. موجی از شادی در بین بچهها حاکم شد. سر قرار رفتیم. اجساد داخل یک کانتینر بود. یکی یکی آنها را از ماشین پیاده کردیم، اما همه اجساد عراقی بود که خودمان کشف کرده بودیم و تحویل عراقیها داده بودیم و آنها هم اجساد را مخفی کرده بودند و به خانوادهها نداده بودند. داشتیم دق میکردیم. اما اتفاقی افتاد که خستگی از تنم خارج شد. از بین آن همه جسد عراقی، پیکر مطهر یک شهید کشف شد. خیلی عجیب بود: با هفت شهید کشف شده در صبح، شد هشت شهید. اما از آن جالبتر، نوشته پشت لباس آن شهید بود: «یا معینالضعفا».
گفتیم یا اباالفضل، اباالفضلها پیدا شدند
ایام عید بود. دقیقاً یادم نیست چه سالی، ولی آن شب مصادف شده بود با شب ولادت آقا امام رضا(ع). در سنگر بچههای 31 عاشورا مراسم جشنی برپا شد. آخر مراسم، نوبت من شد که بخوانم. نمیدانم چرا، اما دلم دامنگیر آقا قمربنیهاشم شد. توسلی پیدا کردیم به جانب آقا. عرض کردم: ارباب! شما مزه شرمندگی رو چشیدهاید نگذارید ما شرمنده خانواده شهدا شویم.
مراسم تمام شد. صبح قرار شد پای کار برویم. از بچهها پرسیدم: رمز امروز به نام که باشد؟ فکر میکردم همه میگویند «یا امام رضا». آخر آن روز، روز ولادت آقا بود. اما حاج آقای گنجی گفت: بگو یا اباالفضل. گفتم: امروز روز ولادت امام رضا(ع) است. ایشان گفت: دیشب به آقا متوسل شدیم. امروز هم بهنام ایشان میرویم عیدی را از دست آقا بگیریم. یا اباالفضل را گفتیم و حرکت کردیم.
محل کار، دژ امام محمد باقر(ع) در طلائیه بود. کار را شروع کردیم. اولین شهید بعد از چند دقیقه کشف شد. بسیار خوشحال شدیم. اما آنچه حواسمان را بیشتر به خودش جلب کرده بود، نام شهید بود که بر کارت شناسایی و وصیتنامهای که شب عملیات نوشته بود و همراه شهید بود حک شده بود: شهید ابوالفضل خدایار، گردان امام محمد باقر، گروهان حبیب. از بچههای کاشان.
گفتم: بگذارید کار کنیم، اگر شهید بعدی هم اسمش ابوالفضل بود، اینجا گوشهای از حرم آقا اباالفضل(ع) است.
رفتم طرف بیل شروع کردم به کار. زمین را میکندم. چاله درست شده بود. دیدم حاج آقا گنجی و یکی دیگر از بچههای سرباز. بهنام آقای معینی، پریدند داخل گودال. از بیل پیاده شدم. خیلی عجیب بود. یک دست شهید از مچ قطع شده بود که داخل مشتش، جیرههای شب عملیات (پسته و...) مانده بود. آبی زلال هم از حفره خاکریز بیرون میریخت. حاج آقای گنجی با گریه به من گفت: این دست و این هم آب. هنوز قبول نداری امروز آقا به ما عیدی داده؟ به خودم گفتم حتماً آب از قمقمه شهید است. قمقمه شهید هم کنار پیکر شهید بود؛ خشک خشک. حتی گلولههای تفنگش هم مثل نمک توی قمقمه بود. نفهمیدم آب از کجا بود که با پیدا شدن پیکر، قطع شد. وقتی پلاک شهید را استعلام کردیم، دیگر دنبال آب نبودم. جوابم را گرفتم: شهید ابوالفضل ابوالفضلی، گردان امام محمدباقر(ع)، گروهان حبیب، از بچههای کاشان.
دیگر شک نداشتم که اینجا گوشهای از حرم آقا ابوالفضل(ع) است.
راوی : حمید آزاد
معبر
نظرات شما عزیزان: