به رختخوابها تکیه داده بود . دستش را روی زانوش که توی سینهاش کشیده بود ، دراز کرده بود و دانههای تسبیحش تند تند روی هم میافتاد . منتظر ماشین بود ؛ دیر کرده بود .
مهدی دور و برش می پلکید . همیشه با ابراهیم غریبی میکرد ، ولی آن روز بازیش گرفته بود . ابراهیم هم اصلاً محل نمیگذاشت. همیشه وقتی میآمد مثل پروانه دور ما میچرخید، ولی این بار انگار آمده بود که برود .
خودش می گفت « روزی که من مسئلهی محبت شما را با خودم حل کنم، آن روز، روز رفتن من است.»
عصبانی شدم و گفتم «تو خیلی بیعاطفهای. از دیشب تا حالا معلوم نیست چته.»
صورتش را برگردانده بود و تکان نمیخورد. برگشتم توی صورتش. از اشک خیس شده بود.
بندهای پوتینش را که یک هوا گشادتر از پاش بود ، با حوصله بست . مهدی را روی دستش نشاند و همین طور که از پلهها پایین میرفتیم گفت «بابایی! تو روز به روز داری تپلتر میشی . فکر نمیکنی مادرت چه طور میخواد بزرگت کنه؟» و سفت بوسیدش.
چند دقیقهای می شد که رفته بود . ولی هنوز ماشین راه نیافتاده بود . دویدم طرف در که صدای ماشین سر جا میخ کوبم کرد . نمیخواستم باور کنم . بغضم را قورت دادم و توی دلم داد زدم «اون قدر نماز میخونم و دعا میکنم که دوباره برگردی .»
خاطره ای از همسر شهید حاج همت
منبع:تبيان
معبر
نظرات شما عزیزان: