يك زماني، يك جانور عجيب به اسم "صدام" با اسلحههايي كه دشمنان سرزمين و ملت ما به او داده بودند. سرش را انداخت پايين و به مرزهاي ميهن ما حمله كرد كه يالا بايد اين جاها را! به من بدهيد! غافل از اين كه در اين سرزمين پهناور، شيرمرداني بودند كه او را به هيچ هم حساب نميكردند. آنها در سختترين شرايط جنگ به دشمن و اسلحههاي او ميخنديدند. آنها دشمن را سبك ميشمردند و به ريش او ميخنديدند!
شايد باورتان نشود كه رزمندگان ما در سختترين شرايط جنگ با هم شوخي و خنده ميكردند تا هم دشمن را حقير و كوچك بشمارند و هم روحيهي شاد خود را براي نبرد حفظ كنند.
براي اين شماره، چند مورد از طنزهاي جبهه را برايتان انتخاب كردهايم:
ما هم هميرو!
از سدّ دز ما را به سنندج انتقال دادند و از آنجا به جنگلهايي كه در حلبچه بود. چون به اصطلاح ما در خط پنج يا شش يعني عقب بوديم كسي به داد ما نميرسيد و تداركات آنجا افتضاح بود. يك روز براي ما سيبزميني آوردند كه لابهلاي آن به قول رفسجانيها پنبه (كفك) زده بود. نان هم نداشتيم. صداي همه در آمده بود. يكي از بچهها پيشنهاد كرد سر و صدايي بكنيم شايد مسلماني پيدا شود به داد ما برسد. بعد خودش شروع كرد به فرياد كردن: «نان خشك ميخريم!»
كمكم چادرهاي ديگر هم با ما همناله شدند: «ما هم هميرو، ما هم هميرو!»
مترجم بيمترجم!
من هنوز بعد از اين همه سال كه از جنگ ميگذرد نميدانم وقتي ما آن روزها به خيال خودمان با عراقيهايي كه اسير ما ميشدند عربي حرف ميزديم در دلشان چه ميگذشت! فرض كنيد ميخواستيم از آنها اطلاعات بگيريم، طبيعتاً بايد سؤال ميكرديم كه مثلاً چه كسي فرمانده شماست؟ در فلان نقطه، چقدر نيرو پياده كردهايد؟
يكي از آنها ميپرسيد: «اَلَم تر كيف فَعَل ربّك باصحاب الفيل؟» ديگري تكميلاش ميكرد: «الذي يوسوس في صدور الناس؟» و نفر بعد: «انا انزلناه في ليله القدر!»
انتظار داشتيم جواب ما را به عربي فصيح بدهند! آنها هم گنگ و مبهوت به ما خيره ميشدند و هيچ نميگفتند. البته اين گفتگوها در فاصلهي خط مقدم تا قرارگاه بود. به قرارگاه ميرسيديم مترجم عربزبان به اندازهي كافي وجود داشت.
خريد نان!
بخشي از حرفهايي كه بين بچههاي رزمنده رد و بدل ميشد حرفهاي مربوط به شهادت و اسارت و مجروح شدن بود. مسائلي كه خواه ناخواه جزو زندگي در جنگ بود و دير يا زود بعضيها سر و كارشان با آن ميافتاد. يك وقت باب شده كه هر كس به ديگري ميرسيد ميپرسيد: «تو اگر اسير بشوي چه پاسخ قانع كنندهاي داري كه به افسران عراقي بدهي؟»
بعضي دست ميكردند داخل جيبشان و يك سكه بيرون ميآوردند و ميگفتند: «اين را ميبيني؟ براي چنين روزي است. شما هم ميتواني چند تومان در جيبت خودت بگذاري و هر وقت اسير دست دشمن شدي و از تو پرسيدند چرا به جبهه آمدهاي؟ جواب بدهي من رفته بودم نانوايي، خيلي شلوغ بود، آمدند به ما گفتند بيا برويم نانوايي بالايي آنجا خلوتتر است، ببين اين هم پولي كه برده بودم نان بخرم!»
خوش خواب!
حقيقتاش گاهي حسوديمان ميشد از اينكه بعضي اينقدر خوشخواب بودند. سرشان را نگذاشته روي زمين انگار هفتاد سال بود خوابيدهاند و تا دلت بخواهد خوابشان سنگين بود؛ توپ بغل گوششان شليك ميكردي، پلك نميزدند. ما هم اذيتشان ميكرديم. دست خودمان نبود، كافي بود مثلاً لنگه دمپايي يا پوتينمان سر جايش نباشد ديگر معطل نميكرديم كه خوب همه جا را بگرديم، صاف ميرفتيم بالا سر اين برادران خوشخواب: «برادر برادر!» ديگر خودشان از حفظ بودند، هنوز نپرسيدهايم پوتين ما را نديدي؟ با عصبانيت ميگفتند: «به پسر پيغمبر نديدم!»
و دوباره خر و پفشان بلند ميشد، اما اين همهي ماجرا نبود. چند دقيقه بعد دوباره: «برادر برادر!»
بلند ميشد اين دفعه مينشست: «برادر و زهر مار ديگر چه شده؟» جواب ميشنيد: «هيچي بخواب خواستم بگويم پوتينم پيدا شد.»
پا خروسي!
كاسب روستاي خودمان بود.كبلايي! انگار با ارشد گروهان حرفش شده بود، دستش را تكان ميداد و صدايش را به گلويش انداخته بود. نزديك رفتم، پرسيدم: «چه شده؟» مسئول گروهان توضيح داد: «همه پا مرغي رفتهاند، او نميرود.»
ظاهراً كسي شيطنت كرده بود و گروهان را تنبيه كرده بودند.پرسيدم: «خوب كبلايي چرا پامرغي نميروي، ميخواهي من به جايت بروم؟»
اول چيزي نگفت، بعد سرش را كه انداخته بود پايين بلند كرد و با نيشخندي گفت: «پا مرغي؟! من پا مرغي نميروم، اما هر چه بخواهي پا خروسي ميروم!»
منبع:نشريه شاهد نوجوان،شماره ي 56
معبر
نظرات شما عزیزان: