حرف نویسنده
نوجوانى بودم پر شر و شور.
هوایى شده بودم كه به جبهه بروم.
به جنگ دشمنى كه مى خواست ایران عزیزمان را لقمه چپ كند.
آموزش دیده و كفش و كلاه كرده بودم تا راهى شوم.
اما ته دلم قرص نبود.
چرا؟ چون تصویرى گنگ و دلهره آور از جبهه و جنگ داشتم.
اضطرابم از این بود كه آیا مى توانم با فضاى خشك و نظامى و پر خون و آتش آنجا جور دربیایم یا نه.
اما وقتى به جبهه رسیدم و زندگى را دیدم، مرثیه و شادى را دیدم، به اشتباه خود پى بردم.
نشاط و روح زندگى اى كه آنجا دیدم و با پوست و خون لمس كردم دیگر در هیچ جا ندیدم.
آن زمان در بطن حادثه بودم.
دستى در آتش داشتم و چون ماهى اى كه در آب باشد و قدر آب نداند توجهى به دور و اطرافم نمى كردم و درباره اش زیاد فكر نمى كردم.
اما حالا سال ها از آن زمان مى گذرد.
از نوجوانى به جوانى رسیده ام.
حالا كه به پشت سر نگاه مى كنم، چیزهاى زیادى دست گیرم مى شود.
مى دانید، آن موقع ما هم در عزاى دوستان شهیدمان و اهل بیت رسول اللَّه (ص) عزداراى مى كردیم و هم در شادى ها و جشن ها مى خندیدیم و لذّت مى بردیم.
ما نمى دانستیم كه همین شادى و بودن زندگى در وجود تك تكمان سلاحى بزرگ و برنده است.
دشمن را باید با خنده و زندگى تحقیر و كوچك كرد و بعد نابودش ساخت.
و ما ناخواسته چنین مى كردیم و كردیم.
یادم نمى رود كه یك بار یكى از آن آدم هاى خشك مذهب كه طاعت و بندگى خدا را فقط و فقط در عبوس بودن و لب جنباندن و سختى دادن افراطى به جسم و روان مى دانند به دوستانم كه فوتبال و والیبال بازى مى كردند، شلنگ تخته زنان در پى هم مى دویدند و یا جشن پتو مى گرفتند و مسابقه زورآزمایى و مچ اندازى و كشتى مى دادند، اعتراض كرد و روز قیامت و ندادن فرصت ها به دست باد و عبادت كردن بهتر از بازى و این مسخره بازى هاست (البته از نظر خودش!) را به یادمان آورد و تذكر داد.
ما سكوت كردیم.
اما معاون گردانمان شهید حسین طاهرى به او گفت: »از چه حرف مى زنى؟ این ها شیطنت و بچگى شان را در شهر و خانه جاگذاشته و اینجا آمده اند.
اما حالا مى بینند كه این جا هم خانه شان است.
ما حق نداریم خندیدن و زندگى كردن را از آن ها بگیریم.« و یا: در منطقه عملیاتى كربلاى (5) بودیم.
خمپاره و توپ هاى دشمن زمین را مثل صورت آبله گرفته پر از چاله و چوله كرده بود.
گلوله ها چون زنبور ویزویزكنان از بالا و بغل گوشمان مى گذشتند.
عباس صحرایى مى گفت: »بچه ها چى مى شد ما هم مثل پلنگ صورتى بودیم و وقتى گلوله و توپ مى خوردیم فقط لباسمان مى سوخت و یا فوقش چند تا چسب ضربدرى رو سر و كلّه مان مى چسباندیم.
هان؟!« و ما زیر آتش مى خندیدیم و در همان حال مى دانستیم كه گلوله هاى سربى مثل خود دشمن از زندگى چیزى نمى دانند و فقط مى درند و مى كشند.
اما ما با خنده و روح زندگى جلوى دشمن مقاومت مى كردیم.
به سرم زد كه گوشه اى از آن زمان را برایتان تعریف كنم و بنویسم.
پس به پستوى ذهنم رجوع كردم و بعد به سراغ كتاب ها رفتم.
از دیده ها و تجربیاتم و بعد با گوشه چشمى به خاطرات رزمندگان دیگر این كتاب به تنور چاپ فرستاده شد.
از كتاب »جنگ دوست داشتنى« نوشته سعید تاجیك و »مشاهدات« از مجموعه فرهنگ جبهه و خاطرات آزاده عزیز احمد یوسف زاده استفاده كردم.
یوسف زاده خاطرات تلخ و شیرینى از روزهاى اسارت در اردوگاه هاى قرون وسطایى رژیم بعث عراق دارد.
پس تصمیم گرفتم این كتاب را به احمد و آزادگان سرفراز كشورمان تقدیم كنم.
آنهایى كه شلاق و شكنجه و میله هاى سرد بازداشت گاههاى دشمن نتوانست شادى و روح زندگى را ازشان بدزد.
داوود امیریان
مى روم حلیم بخرم
آن قدر كوچك بودم كه حتى كسى به حرفم نمى خندید.
هر چى به بابا ننه ام مى گفتم مى خواهم به جبهه بروم محل آدم بهم نمى گذاشتند.
حتى تو بسیج روستا هم وقتى گفتم قصد رفتن به جبهه را دارم همه به ریش نداشته ام هِرهِر خندیدند.
مثل سریش چسبیدم به پدرم كه الاّ و بالله باید بروم جبهه.
آخرسر كفرى شد و فریاد زد: »به بچه كه رو بدهى سوارت مى شود.
آخر تو نیم وجبى مى خواهى بروى جبهه چه گلى به سرت بگیرى.« دست آخر كه دید من مثل كنه به او چسبیده ام رو كرد به طویله مان و فریاد زد: »آهاى نورعلى، بیا این را ببر صحرا و تا مى خورد كتكش بزن و بعد آن قدر ازَش كار بكش تا جانش دربیاید!« قربان خدا بروم كه یك برادر غول پیكر بهم داده بود كه فقط جان مى داد براى كتك زدن.
یك بار الاغ مان را چنان زد كه بدبخت سه روز صدایش گرفت! نورعلى حاضر به یراق دوید طرفم و مرا بست به پالان الاغ و رفتیم صحرا.
آن قدر كتكم زد كه مثل نرم تنان مجبور شدم مدتى روى زمین بخزم و حركت كنم.
به خاطر این كه تو دِه، مدرسه راهنمایى نبود.
بابام من و برادر كوچكم را كه كلاس اول راهنمایى بود، آورد شهر و یك اتاق در خانه فامیل اجاره كرد و برگشت.
چند مدتى درس خواندم و دوباره به فكر رفتن به جبهه افتادم.
رفتم ستاد اعزام و آنقدر فیلم بازى كردم و سِرتق بازى درآوردم تا این كه مسئول اعزام جان به لب شد و اسمم را نوشت.
روزى كه قرار بود اعزام شویم، صبح زود به برادر كوچكم گفتم: »من مى روم حلیم بخرم و زودى برگردم.« قابلمه را برداشتم و دم در خانه قابلمه را زمین گذاشتم و یا على مدد.
رفتم كه رفتم.
درست سه ماه بعد، از جبهه برگشتم.
درحالیكه این مدت از ترس حتى یك نامه براى خانواده نفرستاده بودم.
سر راه از حلیم فروشى یك كاسه حلیم خریدم و رفتم طرف خانه.
در زدم.
برادر كوچكم در را باز كرد و وقتى حلیم را دید باطعنه گفت: »چه زود حلیم خریدى و برگشتى!« خنده ام گرفت.
داداشم سربرگرداند و فریاد زد: »نورعلى بیا كه احمد آمده!« با شنیدن اسم نورعلى چنان فرار كردم كه كفشم دم در خانه جاماند!
رزمنده رشوه اى
با تعجب نیم خیز شد.
سرش را از دریچه اى كه وسط در طوسى رنگ بود، بیرون آورد و نگاهى به سر تا پایم انداخت و گفت: »یعنى تو شانزده سالته؟« از ترس خیس عرق شده بودم.
سعى كردم اعتماد به نفس داشته باشم و بند را آب ندهم.
پس سینه جلو دادم و به نرمى روى پنجه پا بلند شدم و باد به گلو انداختم و گفتم: »بله برادر! مگر شناسنامه ام نشان نمى ده؟« طرف برگشت سرجاش.
چند لحظه بر و بر نگاهم كرد.
عرق از هفت چاكم شره مى رفت.
كم كم عضلات صورتش منقبض شد و زد زیر خنده.
- پسر جان ما هزار بدبختى داریم.
برو ردِ كارت.
برداشته با مداد و ماژیك واسه خودش سبیل گذاشته كه یعنى سنّم زیاده.
برو تا ضایعت نكردم.
برو! پكر و بور، هر چى لعن و نفرین بلد بودم نثار ماژیك بى خاصیت و رضا سه كلّه كردم كه این راه را جلوى پایم گذاشت.
این رضا سه كلّه با این كه دو بند انگشت كوتاه تر از من بود اما نمى دانم مهره مار داشت یا به كتاب سحر و جادو حضرت سلیمان دست پیدا كرده بود كه همان بار اول قاپ مسئول اعزام را دزدیده بود و حالا بار دوم بود كه روانه جبهه مى شد.
دستى به پشت لبم كشیدم و سیاهى ماژیك را گرفتم.
آن قدر غصه دار بودم و اعصابم خطخطى بود كه منتظر بودم یكى بهم بگوید حالت چطوره؟ تا حقّش را كف دستش بگذارم.
اما بدبختى این جا بود كه هیچ كس به حرفم نمى خندید.
بار اول نبود كه براى اعزام دست و پا مى زدم.
براى این كه قدم بلند نشان بدهد، آن قدر بارفیكس رفتم كه دست هایم دراز شد و كم مانده بود آستانه در خانه مان كنده شود، زیر كفش هایم تخته و پاشنه اضافه چسباندم.
براى این كه هیكلم درشت نشان بدهد چند پیراهن و ژاكت روى هم مى پوشیدم و آن قدر با تیغ به جان صورت مَرمَرینم افتادم تا لااقل دو سه تار بى غیرت سبز شود اما دریغ و صد افسوس.
هر بار مضحكه این و آن مى شدم.
جورى دست تو شناسنامه ام بردم و سنم را زیاد كردم كه زبردست ترین مأمورین جاسوسى هم نمى توانستند چنین شاهكارى بكنند اما هیكل رعنا و زَهوار در رفته ام همه چیز را لو مى داد.
قربانش بروم آقاجان هم كه تا اسم جبهه مى آمد كمربندش را مى كشید و دنبالم مى كرد.
قید رضایت نامه گرفتن از او را هم زدم.
چند روز بعد دوباره فیل ام یاد هندوستان كرد و كشیده شدم طرف اعزام نیرو.
نرسیده به آن جا یك هو چشمم افتاد به یك پیرمرد كه سر و وضعش به كارگرهاى ساختمان مى رفت.
یك هو فكرى به ذهنم تلنگر زد و رفتم جلو.
سلام كردم.
پیرمرد نگاهم كرد و جواب داد.
حتماً فكر مى كرد از آن بچه هایى هستم كه ننه باباش توصیه مى كردند باادب باش و به بزرگتر سلام كن.
اما وقتى دید هنوز تو كوكش هستم و به چشم خریدار نگاهش مى كنم گفت: »چیه بچه، كارى دارى؟« مِن و مِن كنان گفتم: »این جا،این جا چه مى كنید؟« براق شد كه: »فضولُ بردند جهنم گفت هیزمش تره، تو را سننه!« - قصد فضولى ندارم.
منظورم این است كه...
و خلاصه شروع كردم به زبان ریختن و مخ تیلیت كردن تا این كه با خوشحالى فهمیدم كه حدسم درست بوده و كارگر است و سن و سالى گذرانده و دیگر كمتر استادكارى، او را سركار مى برد و حالا بیكار است و تو جیبش، شپش پشتك وارو مى زند.
آخر سر گفتم: »چقدر مى گیرى براى یك امر خیر كمك كنى؟« چشمانش گرد شد.
بنده خدا منظورم را اشتباه متوجه شد و فكر كرد لات و بى سروپا هستم و مى خواهم نامه عاشقانه به او بدهم تا دست كسى برساند.
با هزار مصیبت آرامش كردم و به او گفتم كه بیاید جاى پدرم در پایگاه اعزام نیرو، رضایت نامه ام را امضا كند.
اول كمى فكر كرد و بعد سر بالا انداخت كه نه! افتادم به خواهش و تمنا و چهل، پنجاه تومنى كه تو جیبم بود را به زور كردم تو جیبش.
بعد سر قیمت چانه زدیم و من جیب هاى خالى ام را نشان دادم تا راضى شد، همراه من آمد.
كارى ندارم كه بنده خدا چند بار بین راه و تو پایگاه ترسید و مى خواست عقب گرد كند و من با هزار مكافات دوباره دلش را نرم كردم.
رسیدیم به اتاق دریچه دار.
پیرمرد را به مسئول اعزام نشان دادم و گفتم كه ایشان پدرم هستند.
تا چشم پیرمرد به جوان افتاد نیشش باز شد و هر دو شروع كردند به چاق سلامتى و قربان صدقه رفتن و سراغ فك و فامیل را گرفتن.
شَستم خبردار شد كه پیرمرد خان دایى مسئول اعزام است.
آسمان به سرم سقوط آزاد كرد.
داشتم دست از پا درازتر برمى گشتم كه پیرمرد متوجه شد و رو به جوان گفت: »حسین جان قربان قد و بالات كار این پسرك را جور كن.
ثواب دارد.
نفرستیتش جبهه وا.
بگذار پیش خودت سرش گرم بشه یا فوقش بفرست آشپزخانه كمك حال آشپزها بشه.
بچه خوبیه.
بخشنده و باادب است.« حسابى هم هندوانه زیر بغلم گذاشت و هم حالم را گرفت.
فهمیدم از این حرف ها واسه سر كچل من نمدى كلاه نمى شود.
دوباره قصد رفتن داشتم كه حسین جان! صدایم كرد و خنده خنده فرمى طرفم دراز كرد و گفت: »بیا شازده پسر.
به خاطر گل روى خان دایى ام.« از خوشحالى مى خواستم سر به سقف بكوبم.
بله، من با دادن چهل پنجاه تومان رشوه رزمنده شدم.
احترام به پدر
نزدیك عملیات بود و موهاى سرم بلند شده بود.
باید كوتاهش مى كردم.
مانده بودم معطل تو آن برهوت كه جز خودمان كسى نیست، سلمانى از كجا پیدا كنم.
تا این كه خبردار شدم كه یكى از پیرمردهاى گردان یك ماشین سلمانى دارد و صلواتى موها را اصلاح مى كند.
رفتم سراغش.
دیدم كسى زیر دستش نیست.
طمع كردم و جلدى با چرب زبانى قربان صدقه اش رفتم و نشستم زیر دستش.
اما كاش نمى نشستم.
چشمتان روز بد نبیند.
با هر حركت ماشین بى اختیار از زور درد از جا مى پریدم.
ماشین نگو تراكتور بگو! به جاى بریدن موها، غِلِفتى از ریشه و پیاز مى كندشان! از بار چهارم، هر بار كه از جا مى پریدم با چشمان پر از اشك سلام مى كردم.
پیرمرد دو سه بار جواب سلامم را داد.
اما بار آخر كفرى شد و گفت: »تو چِت شده سلام مى كنى.
یك بار سلام مى كنند.« گفتم: »راستش به پدرم سلام مى كنم.« پیرمرد دست از كار كشید و با حیرت گفت: »چى؟ به پدرت سلام مى كنى؟ كو پدرت؟« اشك چشمانم را گرفتم و گفتم: »هر بار كه شما با ماشین تان موهایم را مى كَنید پدرم جلو چشمم میاد و من به احترام بزرگ تر بودنش سلام مى كنم!« پیرمرد اول چیزى نگفت.
اما بعد پس گردنى جانانه اى خرجم كرد و گفت: »بشكنه این دست كه نمك نداره...« مجبورى نشستم و سیصد، چهارصد بار دیگر به آقاجانم سلام كردم تا كارم تمام شد!
دشمن
اولین عملیاتى بود كه شركت مى كردم.
بس كه گفته بودند ممكن است موقع حركت به سوى مواضع دشمن، در دل شب عراقى ها بپرند تو ستون و سرتان را با سیم مخصوص از جا بكنند، دچار وهم و ترس شده بودم.
ساكت و بى صدا در یك ستون طولانى كه مثل مار در دشتى صاف مى خزید، جلو مى رفتیم.
جایى نشستیم.
یك موقع دیدم كه یك نفر كنار دستم نشسته و نفس نفس مى زند.
كم مانده بود از ترس سكته كنم.
فهمیدم كه همان عراقى سرپران است.
تا دستِ طرف رفت بالا، معطل نكردم.
با قنداق سلاحم محكم كوبیدم تو پهلویش و فرار را بر قرار ترجیح دادم.
لحظاتى بعد عملیات شروع شد.
روز بعد در خط بودیم كه فرمانده گروهان مان گفت: »دیشب اتفاق عجیبى افتاده، معلوم نیست كدام شیرپاك خورده اى به پهلوى فرمانده گردان كوبیده كه همان اول بسم الله دنده هایش خرد و روانه عقب شده.« از ترس صدایش را درنیاوردم كه آن شیرپاك خورده من بوده ام!
موشك جواب موشك
مثل این كه اولین بارش بود پا به منطقه عملیاتى مى گذاشت.
از آن آدم هایى بود كه فكر مى كرد مأمور شده است كه انسان هاى گناهكار به خصوص عراقى هاى فریب خورده را به راه راست هدایت كرده، كلید بهشت را دستشان بدهد.
شده بود مسئول تبلیغات گردان.
دیگر از دستش ذلّه شده بودیم.
وقت و بى وقت بلندگوهاى خط اول را به كار مى انداخت و صداى نوحه و مارش عملیات تو آسمان پخش مى شد و عراقى ها مگسى مى شدند و هر چى مهمات داشتند سرِ ماىِ بدبخت خالى مى كردند.
از رو هم نمى رفت.
تا این كه انگار طرف مقابل، یعنى عراقى ها هم دست به مقابله به مثل زدند و آن ها هم بلندگو آوردند و نمایش تكمیل شد.
مسئول تبلیغات براى این كه روى آن ها را كم كند، نوار »كربلا كربلا ما داریم مى آییم« را گذاشت.
لحظه اى بعد صداى نعره خرى از بلندگوى عراقى ها پخش شد كه: »آمدى، آمدى خوش آمدى جانم به قربان شما.
قدمت روى چشام.
صفا آوردى تو برام!« تمام بچه ها از خنده ریسه رفتند.
مسئول تبلیغات رویش را كم كرد و كاسه و كوزه اش را جمع كرد و رفت!
ایرانى مزدور!
اوایل جنگ بود و ما با چنگ و دندان و دست خالى با دشمن تا بنِ دندان مسلح مى جنگیدیم.
بین ما یكى بود كه انگار دو دقیقه است از انبار ذغال بیرون آمده! اسمش عزیز بود.
شب ها مى شد مرد نامریى! چون همرنگ شب مى شد و فقط دندان سفیدش پیدا مى شد.
زد و عزیز تركش به پایش خورد و مجروح شد و فرستادنش عقب.
وقتى خرمشهر سقوط كرد، چقدر گریه كردیم و افسوس خوردیم.
اما بعد هم قسم شدیم تا دوباره خرمشهر را به ایران بازگردانیم.
یك هو یاد عزیز افتادیم.
قصد كردیم به عیادتش برویم.
با هزار مصیبت آدرسش را در بیمارستانى پیدا كردیم و چند كمپوت گرفتیم و رفتیم سراغش.
پرستار گفت كه در اتاق 110 است.
اما در اتاق 110 سه مجروح بسترى بودند.
دوتایشان غریبه بودند و سومى سرتاپایش پانسمان شده بود و فقط چشمانش پیدا بود.
دوستم گفت: »این جا كه نیست، برویم شاید اتاق بغلى باشد!« یك هو مجروح باندپیچى شده شروع كرد به وُل وُل خوردن و سر و صدا كردن.
گفتم: »بچه ها این چرا این طورى مى كند.
نكنه موجیه؟« یكى از بچه ها با دلسوزى گفت: »بنده خدا حتماً زیر تانك مانده كه این قدر درب و داغان شده!« پرستار از راه رسید و گفت: »عزیز را دیدید؟« همگى گفتیم: »نه كجاست؟« پرستار به مجروح باندپیچى شده اشاره كرد و گفت: »مگر دنبال ایشان نمى گردید؟« همگى با هم گفتیم: »چى؟ این عزیزه!؟« رفتیم سر تخت.
عزیز بدبخت به یك پایش وزنه آویزان بود و دو دست و سر و كله و بدنش زیر تنزیبهاى سفید گم شده بود.
با صداى گرفته و غصه دار گفت: »خاك تو سرتان.
حالا مرا نمى نشناسید؟« یك هو همه زدیم زیر خنده.
گفتم: »تو چرا این طور شدى؟ یك تركش به پا خوردن كه این قدر دستك دمبك نمى خواد!« عزیز سر تكان داد و گفت: »تركش خوردن پیش كش.
بعدش چنان بلایى سرم آمد كه تركش خوردن پیش آن ناز كشیدن است!« بچه ها خندیدند.
آن قدر به عزیز اصرار كردیم تا ماجراى بعد از مجروحیتش را تعریف كرد.
- وقتى تركش به پام خورد مرا بردند عقب و تو یك سنگر كمى پانسمانم كردند و رفتند بیرون تا آمبولانس خبر كنند.
تو همین حیض و بیض یك سرباز موجى را آوردند انداختند تو سنگر.
سرباز چند دقیقه اى با چشمان خون گرفته بِر و بِر نگاهم كرد.
راستش من هم حسابى ترسیده بودم و ماست هایم را كیسه كرده بودم.
سرباز یك هو بلند شد و نعره زد: »عراقى پست فطرت مى كشمت!« چشمتان روز بد نبیند، حمله كرد بهم و تا جان داشتم كتكم زد.
به خدا جورى كتكم زد كه تا عمر دارم فراموش نمى كنم.
حالا من هر چه نعره مى زدم و كمك مى خواستم كسى نمى آمد.
سربازه آن قدر زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه اى و از حال رفت.
من فقط گریه مى كردم و از خدا مى خواستم كه به من رحم كند و او را هر چه زودتر شفا بدهد.
بس كه خندیده بودیم داشتیم از حال مى رفتیم.
دو مجروح دیگر هم روى تخت هایشان دست و پا مى زدند و كِركِر مى كردند.
عزیز ناله كنان گفت: »كوفت و زهرِمار هِرهِر كنان؟ خنده دارِ.
تازه بعدش را بگویم.
یك ساعت بعد به جاى آمبولانس یك وانت آوردند و من و سرباز موجى را انداختند عقبش.
تا رسیدن به اهواز؛ یك گله گوسفند نذر كردم كه او دوباره قاطى نكند.
تا رسیدیم به بیمارستان اهواز دوباره حال سرباز خراب شد.
مردم گوش تا گوش دم بیمارستان بودند و شعار مى دادند و صلوات مى فرستادند.
سرباز موجى نعره زد: »مردم این یك مزدور عراقیه.
دوستان مرا كشته!« و باز افتاد به جانم.
این دفعه چند تا قلچماق دیگر هم آمدند كمكش و دیگر جاى سالم در بدنم نماند.
یك لحظه گریه كنان فریاد زدم: »بابا من ایرانیم، رحم كنید.« یك پیرمرد با لهجه عربى گفت: »آى بى پدر، ایرانى هم بلدى، جوان ها این منافق را بیشتر بزنید!« دیگر لَشَم را نجات دادند و این جا آوردند.
حالا هم كه حال و روز مرا مى بینید.« پرستار آمد تو و با اخم و تَخم گفت: »چه خبره؟ آمده اید عیادت یا هِرهِركردن.
ملاقات تمامه.
برید بیرون!« خواستیم با عزیز خداحافظى كنیم كه ناگهان یك نفر با لباس بیمارستان پرید تو و نعره زد: »عراقى مزدور، مى كشمت!« عزیز ضجّه زد: »یا امام حسین.
بچه ها خودشه.
جان مادرتان مرا از این جا نجات بدهید!«
عملیات متهورانه
رشید ضامن نارنجك را كشید و با لنگ هاى درازش خودش را به اتاقك كاهگلى درب و داغون رساند.
روى پنجره هاى اتاقك به جاى شیشه، مشمع پاره و پوره كشیده بودند كه باد تكانش مى داد.
رشید نعره زد: »بیایید بیرون نامردها! و الّا تكه تكه تان مى كنم.« از همان دور آب دهانم را از ترس قورت دادم و دستانم را دور دهان كاسه كردم و گفتم »رشید جان، جان مادرت این دفعه را بى خیال شو.
آبرویمان مى رودها!« رشید سربرگرداند و بِهِم براق شد.
- جازدى سرباز رشید اسلام؟ نترس من اینجام! خیلى بِهِم برخورد، اما جلوتر نرفتم.
رشید دستش را عقب برد.
انگشتانش از روى ضامن نارنجك شل شد و دوباره فریاد زد: »خودتان خواستید! هزار و یك، هزار و دو...« نارنجك را انداخت تو اتاقك.
چسبیدم زمین و دستهایم را گذاشتم رو گوش هام و چشم دوختم به اتاقك.
رشید چسبید به دیوار كاهگلى و سرش را به دیوار تكیه داد.
تا خواستم بگویم بیاید كنار، صداى انفجار وحشتناكى بلند شد و اتاقك رو رشید هَوار شد.
سرم را بین دستانم قایم كردم.
سنگ و كلوخ مثل تگرگ رو سر و بدنم باریدن گرفت.
چند لحظه بعد كه اوضاع آرام تر شد.
فریاد خفه رشید از میان گرد و خاك به گوشم رسید كه »اى واى مُردم! نجاتم بدید« پشت بندش یك بابایى لخت و عور و خاكى، حوله دور كمر بسته از پشت اتاقك هَوارشده بلند شد و شروع كرد به هَوار كشیدن: - كمك، كمك ما بمباران شدیم.
مانده بودم معطل.
از یك طرف آن بدبخت حوله به كمر قاطى كرده بود و بالا و پایین مى پرید و كمك مى خواست و از سوى دیگر رشید تا كمر زیر آوار بود.
گیج و منگ به طرف اتاقك رفتم.
از لابه لاى نخل ها سر و كله بچه ها پیدا شد.
جلوتر از همه امیر بود كه شلنگ تخته زنان مى دوید.
امیر رسید بِهِم و با وحشت پرسید: »چى شده نریمان، صداى چى بود؟« جوان حوله به كمر دوید جلو و نعره زد: »زدند، من تو حمام پشت اتاقك بودم كه بمباران شدیم!« امیر و دیگران رفتند سراغ رشید و با هزار مكافات كشیدنش بیرون.
یكى قمقمه دستم داد.
آبش را خوردم و كمى هم رو سر و صورتم ریختم.
حالم جاآمد.
سپیدى خاك، رشید را مثل پیرمردها كرده بود.
بچه ها دوره مان كردند و سؤال پیچمان كردند.
- چى شده؟ - خمپاره بود؟ - خمپاره كه این جا نمى رسد.
حكماً توپ دوربُرد بوده.
جوان حوله به كمر كه حالا كمى حالش سر جا آمده بود گفت: »یعنى هواپیما نبود؟« بعضى ها خندیدند.
جوان حوله به كمر تازه متوجه شد كه به چه وضعى درآمده.
فلنگ را بست.
امیر گفت: »اتاقك چرا منفجر شد؟« در حال تكاندن لباسم گفتم: »همه اش تقصیر این رشیده! هرچى بهش گفتم درست نیست اتاقك را منفجر كنیم، گوش نكرد.« چشمان امیر از تعجب گرد شد: - چى؟ شما اتاقك را منفجر كردید؟ چرا؟ رشید كه به زحمت از جا بلند شده و لباسش را مى تكاند به من توپید كه: »خوب دارى خودت را به موش مردگى مى زنى.
من گفتم براى تمرین نارنجك بندازیم یا خودت گفتى؟« اوضاع بى ریخت شد.
دور و بریها شروع كردند به هِرهِر كردن و مَچل كردن ما.
امیر با عصبانیت گفت: »كه اینطور؟ مگر نگفته بودم این خانه ها صاحب دارد و ما حق نداریم خرابشان كنیم؟« رشید كه دوباره نشسته بود و پاى ضرب دیده اش را مى مالید، گفت: »كدام مردم؟ این جا كه جز ماها كسى نیست.« امیر با ناراحتى راه افتاد.
ما هم لنگ لنگان پشت سرش.
- پاك آبروریزى كردید.
قرار بود این خانه ها را كه به زور از چنگ دشمن درآوریم به صاحبانشان برگردانیم.
آن وقت شماها مى زنید درب و داغانشان مى كنید.
تكلیف شما را بعداً مشخص مى كنم! یكى از بچه ها گفت: »حالا آن بیچاره را بگو كه با خیال راحت حمام مى كرده كه زیر هوار رفته و به آن ریخت درآمده.
هم آبروش رفت، هم هوش و حواس از سرش!« همه خندیدند جز من و رشید و امیر.
به بدبختى بعد از آن فكر مى كردم.
پاخروسى
با آن سبیل چخماقى، خط ریش پت و پهن كه تا گونه اش پایین آمده بود و چشم هاى میشى، زیر ابروان سیاه كمانى و لهجه غلیظ تهرانى اش مى شد به راحتى او را از بقیه بچه ها تشخیص داد.
تسبیح دانه درشت كهربایى رنگى داشت كه دانه هایش را چرق چرق صدا مى داد.
اوایل كه سر از گردان مان درآورد همه ازش واهمه داشتند.
هنوز چند سال از انقلاب نگذشته بود و ما داش مشدیهاى قداره كش را به یاد داشتیم كه چطور چند محله را بهم مى زدند و نفس كش مى طلبیدند و نفس دارى پیدا نمى شد.
اسمش »ولى« بود.
عشق داشت كه ما داش ولى صداش بزنیم.
خدایى اش لحظه اى از پا نمى نشست.
وقت و بى وقت چادر را جارو مى زد، دور از چشم دیگران ظرف ها را مى شست و صداى دیگران را درمى آورد كه نوبت ماست و شما چرا؟ یك تیربار خوش دست هم داشت كه اسمش را گذاشته بود: بلبل داش ولى! اما تنها نقطه ضعفش كه دادِ فرماندهان را در مى آورد فقط و فقط پامرغى نرفتنش بود.
مانده بودیم كه چرا از زیر این یكى كار در مى رود.
تو ورزش و دویدن و كوه پیمایى با تجهیزات از همه جلو مى زد.
مثل قرقى هوا را مى شكافت و چون تندبادى مى دوید.
تو عملیات قبلى دست خالى با یك سرنیزه دخل ده، دوازده عراقى را درآورده بود و سالم و قبراق برگشته بود پیش ما.
تیربارش را هم پس از اینكه یك عراقى گردن كلفت را از قیافه انداخته و اوراق كرده بود از چنگش درآورده و اسمش را با سرنیزه روى قنداق تیربار كنده بود.
با یك قلب كه از وسطش تیرِ پردارى رد شده بود و خونِ چكه چكه كه شده بود: داش ولى! آخر سر فرمانده گردان طاقت نیاورد و آن روز صبح كه بعد از دویدن قرار بود پامرغى برویم و طبق معمول داش ولى شانه خالى مى كرد، گفت: »برادر ولى، شما كه ماشاءالله بزنم به تخته از نظر پا و كمر كه كم ندارید و همه را تو سرعت عقب مى گذارید.
پس چرا پامرغى نمى روید؟« داش ولى اول طفره رفت اما وقتى فرمانده اصرار كرد، آبخور سبیل پت و پهنش را به دندان گرفت و جویده جویده گفت: »راسیاتش واسه ما اُفت داره جناب!« فرمانده با تعجب گفت: »یعنى چه؟« - آخه نوكر قلب باصفاتم، واسه ما افت نداره كه پامرغى بریم؟ بگو پاخروسى برو، تا كربلاش هم مى رم! زدیم زیر خنده.
تازه شصت مان خبردار شد كه ماجرا از چه قرار است.
فرمانده خنده خنده گفت: »پس لطفاً پاخروسى بروید!« داش ولى قبراق و خندان نشست و گفت: »صفاتُ عشق است!« و تخته گاز همه را پشت سرگذاشت.
معبر
نظرات شما عزیزان: