خط شلوغ بود. عراقی طوری می جنگیدند كه تا آن وقت ندیده بودم ؛ یك جوری از ته دل وبا تمام وجود، هر چه داشتند رو كرده بودند. عباس گفت: « به احتمال زیاد چند روزی همین جا هستیم تااز نفس بیفتند یا نفس ما را ببرند.» آسمان هم به قدر زمین شلوغ بود؛ بالاتر هواپیماها وهلیكوپتر ها و پایین تر توپها وگلوله ها. اسیر عراقی ولجبازی عصبانی كننده اش را به دورترین گوشه ذهنم راندم وحواسم را جمع رو به رویم كردم؛ خرمشهر آنجا بود. ازاین فاصله فقط دو سه ساختمان بلند دیده می شد. عباس گفت :«یعنی تمام شهر را خراب كرده اند، كه فقط همینها به چشم می آید یا خانه ها كوتاهتر از آن بوده كه ما فكر می كردیم؟»
ازدور، از انتهای خاكریزی كه عراقی ها برای حفاظت از شهر زده بودند وحالا دست ما بود، جیپ آهویی می آمد.حسین آقا خودش پشت فرمان بود، و بیسیم چی كنارش. تا حالا چند بار سر زده بود. عادت داشت خودش خط را كنترل كند. كناری ترمز كرد. ماشین هنوز روشن بود و دستهای او را روی فرمان. عباس گفت: « دست و دلباز آتش می ریزند رو سرمان. پرواز هلیكوپترهایشان بیشتر شد » دارند از سمت اروند مهمات می رسانند به نیروهای داخل شهر …»
حسین گفت: «پشت ضدهوایی باشید، با یك خط آتش راه هلیكوپترها را ببندید، آسمان را برای پروازشان ناامن كنید. اگر درراه تداركات شان بسته نشود، این جنگ می تواند هفته ها طول بكشد. یادتان باشد اگر تا بغداد هم برویم، مردم آزادی خرمشهر را می خواهند.»
دنده را جا زد تا حركت كند. پریدم جلو وگفتم: « اسیر داریم حسین آقا، ماندنش هم اینجا خطرناك است. تخلیه اطلاعاتی هم نشده، افسر است. با كمتر از درجه خودش حرف نمی زد.»
حسین خندید وگفت: «خب، می گفتی سپبهدی! حالا كجاست؟»
ماشین را خاموش كرد وپایین آمد. عراقی، پشت گونی ها تكیه داده بود به دیواره خاكریز. حسین روكرد به من وگفت: «تو عربی بلدی؟»
گفتم: « من عربی بلدم، این حرف زدن بلد نیست!»
گفت: «بگو كه من فرمانده تیپ ام.»
ترجمه كردم. چیزی نگفت. نگاهی به چهره جوان حسین كرد و لباسهای ساده و بی درجه اش. پوست كناره چشمهایش كمی جمع شد. انگار حرفمان را جدی نگرفته بود. حسین گفت: « بگو اصلا مهم نیست باور كنی یا نه، مهم این است كه خرمشهر آنجاست. دست شماست و ما آمده ایم آن را پس بگیریم و می گیریم.»
صبر كرد تا حرفهایش را ترجمه كردم. بعد بی آنكه منتظر جواب او بشود، ادامه داد: « لشكرهای ما شهر را محاصره كرده اند. امید شما به گردان تانك تان است كه می خواهد از شلمچه نفوذ كند وحلقه محاصره را بشكند. اما نمی تواند. می دانم.»
دوباره مكث كرد. من ترجمه كردم واو باز ادامه داد: « می فهمی چه خطری دوستانت را تهدید می كند؟ با خط آتش راه هلیكوپترها را می بندیم. چقدر مقاومت می كنید؟ یك هفته؟ یك ماه؟ یك سال؟ تا نفر آخر كشته می شوند یا از گرسنگی
می میرند؟»
اسیر عراقی چشمهایش را به زمین دوخته بود اما حسین با چنان سماجتی چشم دوخته بود به پشت پلكهای فرو افتاده او كه سرانجام سرش را بالا آورد وچشم در چشم او شد. توجهش جلب شده بود. حسین بعد از مكثی طولانی گفت:« فقط تو می توانی به آنها كمك كنی!»
من ترجمه كردم وهمراه اسیر عراقی با تعجب وانتظار به لبهای حسین خیره شدم.
«آزادت می كنم كه بروی. به آنها بگو ما مردم بدی نیستیم اما از خاكمان نمی گذاریم. خرمشهر را پس می گیریم اما نمی خواهیم خونین شهر شود… برو به آنها بگو تسلیم شوند وبه هر حال، این خیلی بهتر از مردن است. همین!»
هنوز ترجمه حرفهایش را تمام نكرده بودم كه سرنیزه اش را درآورده وبه سوی اسیر عراق رفت. چشمهای او از وحشت گرد شد. حسین جلو رفت وبند پوتینی را كه دور دستهای او با گره های كور بسته شده بود، برید. حواس عراقی دیگر به من نبود. به دستش نگاه كرد وبه حسین كه حالتی جدی اما تشویق كننده داشت. اسیر عراقی لبهای خشك داغمه بسته اش را چندبار آرام به هم زد. انگار برای گفتن حرفی تردید می كرد. بعد از چند لحظه، شمرده وآرام پرسید: «تو كی هستی؟»
قبل از آنكه من جمله اش را ترجمه كنم، حسین فهمید وجواب داد« حسین، حسین خرازی، فرمانده تیپ امام حسین (ع).»
عراقی برای اولین بار مستقیم به من نگاه كرد وبه اسلحه ای كه در دست داشتم، و به عباس كه همراه حركات دست وسر می گفت:«ولش می كنید برود؟ به همین سادگی؟ می دانید چقدر خطر دارد؟»
بعد آرام برگشت، پشت به ما كرد وراه افتاد. با چنان حالتی می رفت كه انگار هر لحظه منتظر ضربه ای از پشت سر بود. كمی دور شد. با چرخشی، ناگهان رو به ما برگشت. جوری كه بخواهد مارا در حال نشانه رفتن پشتش غافلگیر كند، اما حسین مشغول صحبت با بیسیم بود و من داشتم رفتن اورا نگاه می كردم وعباس غرغركنان از شیب خاكریز بالا می رفت.
حسین، بایك دست گوشی بیسیم را گرفته بود وبا دست دیگر سعی داشت قمقمه اش رااز كمر باز كند. كه كردوبعد آن را پرت كرد طرف اسیر عراقی وگفت: « بگیر.»
عراقی میان زمین وهوا قمقمه را گرفت، لحظه ای نگاهش كرد وبعد خمیده اما سریع به سوی شهر دوید، چنان كه گویی از مرگ فرار می كند.
خورشید روی خط افق میان انبوه ابرهای سرخ شناور بود. عباس از پشت ضد هوایی پایین آمد. انگشت ها وعضلات بازویش آشكارا از خستگی می لرزید. چند ساعت بود كه برای ایجاد یك خط آتش یكسره شلیك كرده بودیم. دو هلیكوپتر افتاده بود اما منطقه حساس شده بود. شدت آتش روی سرما بی سابقه بود. عباس گفت:«كار خودش را كرد. گرای دقیق ضدهوایی و فرمانده تیپ راداده به توپخانه شان.»
عباس اصرار داشت حسین ازآنجا برود. اما او از صبح مانده بود وهمان دو گونی شن را كرده بود سنگر فرماندهی وبه وسیله بیسیم با دیگران در ارتباط بود. پیكها پشت سر هم پیاده یا با موتور می آمدند، خبر می دادند و دستور می گرفتند.بچه ها در شلمچه هنوز با تانكها درگیر بودند ونیروهای سمت گمرك می گفتند: «ناامیدی شجاع شان كرده است»
می گفتند : «بیش از پانزده هزار نفر در شهر هستند واگر انگیزه جنگ از آنها گرفته نشود، كار سخت تر از این خوهد بود …»
هوا داشت رو به تاریكی می رفت. وقت اذان مغرب بود. حسین كه در همین یكی دو ساعت آشكارا كم حرف وبی قرار شده بود، آستین را بالا زد تا وضو بگیرد كه صدایی دور، همهمه گلوله ها وشلیك را شكست.
«الله اكبر، دخیل الخمینی … »
حسین سراسیمه از خاكریز بالا رفت. دوربین را مقابل چشمها گرفت وچهره اش لحظه ای شكفته شد. كنارش ایستادم، دوربین را بی یك كلام حرف اما با لبخندی گشوده، به من داد. نگاه كردم. تا چشم كار می كرد ستونی از سربازان عراقی بود كه زیر پیراهن های سفیدشان را به علامت تسلیم بالا سر تكان می دادند و پیشاپیش همه، همان اسیر اخموی لجباز بود.
آتش سبك شد ومقاومت دشمن در هم شكست.
معبر
نظرات شما عزیزان: