دلم براي جبهه تنگ شده است ،
چقدر جاده هاي هموار کسالت آورند !
از يک نواختي ديوارها دلم مي گيرد.
مي خواهم بر اوج بلندترين سخره بنشينم ،
آن بالا به آسمان نزديکترم و مي توانم لحظه هاي تولد باران را پيش بيني کنم.
بايد گذشت ، بايد عطش و سنگلاخ را تجربه کرد .
آسايش از مقصد دورمان مي دارد .
آي با شمايم !
چه کسي دوست دارد صاحب آسمان باشد؟
بيا براي هواخوري به جنگهاي مجاور جبهه پناه ببريم
سنگرها ييلاق تفکرند .و کوهها نگاه ما را به بالا سوق ميدهند.
کوه هميشه عجيب است ، در کوه تکلم خدا جريان دارد .
از عادت کوچه هاي داغ عربستان تا کوه دور حرا پيغمبري به بار نشست
بيا به جبهه ، به کوه برويم.
شتاب کن آقاي عادت
نگاه کن هواي دود گرفته شهر تنفس راحت را از ما گرفته است .
دلم براي فضاي نا پيداي مه لک زده است .
مه ، مهرباني مبهمي است تا خود را تنها تصور کنيم .
تنهايي راز بزرگي است .
در تنهايي ، بي تعارف مهمان دلمان خواهيم بود.
اينجا همه با آسمان حرف نمي زنند.
اينجا زير نور نئون آسمان پيدا نيست .
مردم براي بازگشايي دلشان به کافه مي آيند.
آنان به لحظه هاي بعد از اکنون به عبث اميدوارند .
آنها هنوز
بهانه هاي روشن دل را نشناخته اند
و در نيمکره تاريک دل آرميده اند
و فکر مي کنند تمام دل
خوشحالي پس از پيدا کردن يک جنس با قيمت نازل در بازار سياه است.
بيا به جبهه برويم
من يک بار آنجا را بوئيده ام ،
آنجا رطوبت مطبوعي دارد که به ايستادگي درخت کمک مي کند.
ما چقدر جاده هاي ديدني داريم !
ما چقدر غافليم !
ما که به بوي گيج آسفالت عادت کرده ايم و نشسته ايم هر روز کسي بيايد زباله ها را ببرد
چه انتظار حقيري !
دلم براي جبهه تنگ شده است
چقدر صداقت نيست !
چقدر شقايق ها را ناديده مي گيريم !
دلم براي جبهه تنگ شده است ...
زنده ياد سلمان هراتی
معبر
نظرات شما عزیزان: