اگر به قدر ذره اي هم بر دل خطور کند که اين «بهار» ،
به خودي خود بهار است و دل انگيز؛
خيالي است محال و واهي و حرام...
شمه اي از بوي حضور «تو»، به جهان رخت نو مي پوشاند و بس...
اگر گياهي مي رويد و غنچه اي مي شکوفد و سبزه اي قد راست مي کند
و چشمان ابري آسمان مي بارد،
به اذن و اعتبار همان نفحه ي مسيحايي ست.
نامت، يادت، حضور غايب از نظرت، باعث زندگي و جنبش عالم و آدم است...
زمين و آسمان، تنها و تنها به بوي «تو» و در آرزوي توست
که اين همه چرخ و تاب را تحمل مي کند...
آنقدر به دور خود مي چرخد و مي دَود و مي رود، تا تو بيايي...
کوير عطشناک و تشنه ي دل مشتاق و بي قرار، تنها يک نکته را خوب مي داند
بهارش تويي... باقي بهانه...
آنکه آبروي بهار است، تويي. و در اين ميانه چشم دل، از هميشه منتظرتر...
معبر
نظرات شما عزیزان: